من این شانس را نداشتم كه مدرسه رفتن را با مدرسهای همچون مهران تجربه كنم.
تجربه من از مدرسه در كودكی، فضایی خشك و بیروح بود كه جز كتابهای درسی، تختهسیاه و آموزگار اخمآلود چیز دیگری را به یادم نمیآورد. اما در همان زمان كودكانی خوششانستر از من هم در این دیار زندگی میكردند كه مدرسه را به گونه دیگری تجربه كرده بودند. دوستی كه دوره دبستان خود را در مدرسه مهران گذرانده بود، میگفت:
همه دوران مدرسه من به شادی گذشت. بازی میكردیم، قصه میشنیدیم، نمایش بازی میكردیم، كتاب میخواندیم.
با تعجب پرسیدم:
درس چطور؟
و او با حیرتی بیش از من به فكر فرو رفت و گفت: درس!
آن زمان خیلی به این گفتگو نیاندیشیدم. تا آن كه دست زمانه مرا به مدرسه تاریخ فرستاد تا نكتههای تازهای از گذشته بیاموزم. این كه بر سر كودكان این سرزمین و زنان و مردان عاشق چه رفته است.
روزی در اواخر پاییز سال ٨١ بود. در تاریكی شب به خانهای گرم و روشن راه یافتیم تا در پای گفتگوهای دو دوست و یاور، دو آموزگار دیرین بنشینیم و درسهای تازهای بیاموزیم. چهره مهربان هر دوی آنها به ما آرامش میبخشید. با چای گرم و شیرینی پذیرایی شدیم و درس آن شب آغاز شد.
شیوه آموزش به گونه دیگری بود. ما بر روی صندلیهایمان آرام نشستیم تا پرده بالا برود. نمایش آغاز شد و ما را به گذشتههای دور برد.
دختر كوچولویی كنار كتابخانه پدر نشسته است. در خانهای كه مادر و پدر هر دو انقلاب مشروطه را تجربه كردهاند. دختر كوچولو كتابهای كوچك و زیبایی را كه تازه با بستههای كتابهای پزشكی پدر از فرانسه رسیده است، نگاه میكند. با لذت كتابها را ورق میزند و از دیدن تصویرهای رنگی آن موج شادی در چهرهاش نمایان میشود. پدر او را در آغوش میگیرد و قصههای كتاب را برای او بازگو میكند. دختر كوچولو چشم از كتاب بر نمیدارد.
پرده عوض میشود. روی صحنه دختری جوان، خیلی جوان با موهای مجعد بلند با لبخندی زیبا پشت چهارپایه نقاشی خود قرار میگیرد. هنرمند جوان رنگهای شاد و دلانگیزی را بر روی پالت نقاشی خود میسازد و قلمموی خود را از این سو به آن سو میبرد. زمان میگذرد و او هر لحظه شیفتهتر از لحظهای پیش بر تابلوی زندگیاش نقشهای تازهای میاندازد.
پرده عوض میشود. زن جوانی در كنار همسرش ایستاده است و در نخستین روز درس به كودكان خوشآمد میگوید. كودكان گرد او حلقه میزنند و او برایشان قصه میخواند. بچهها شیفته داستان میشوند. كتاب میخواهند. به دستشان كتاب میدهد. باز هم میخواهند. كتابهای بیشتر. دیگر كتاب بیشتری در بازار برای آنها نمییابد. ناچار به كتابفروشیهای نادری سری میزند. كتابهایی را كه تازه تازه از آن سوی مرزها به ایران آمدهاند، خریداری میكند. متنها را ترجمه میكند و زیر تصویرها میچسباند. كودكان شیرینی ادبیات را میچشند. شاد و سرمست از جای برمیخیزند و هر یك سازی بر دست میگیرند و مینوازند تا پرندههای خیالشان در آسمان آبی به پرواز در آید. با خود میاندیشیدم این كدام سرزمین است. دیروز است یا امروز یا روزی در آیندهای دور؟
پرده عوض میشود. زن جوان نگران است. اندیشناك است. در تب و تاب است. به آینده میاندیشد. به آینده كودكان. چگونه میتواند در این سنگلاخ كم رهرو تیغه شخم را فرو كند و بذر بكارد. چگونه میتواند این خاك خاموش را بارور سازد. در میان كوهی از كتاب نشسته است و میكاود. باز هم میكاود.
پرده عوض میشود. كودكان در صحنه میخواهند نمایش بازی كنند. زن جوان دهها لباس برای آنها آماده كرده است. لباس ملكه با تاجی زیبا. لباس جادوگر، لباس دزد دریایی، لباس پرنده، گرگ... آنها را بر تن بچهها میپوشاند. با قلم و رنگ صورتهای آنها را گریم میكند. دهها نمایشنامه به دست كودكان میدهد. یك تنه، یك تنه. گویی از قدرتی جادویی برخوردار است. ورد میخواند یا چشم بر هم میزند؟ گلویم از هیجان میگیرد. باز از خود میپرسم كه این در كدام سرزمین است، دیروز است یا امروز یا روزی در آیندهای دور.
پسركی كوچك و لاغر با رنگی مهتابی و شالی بر گردن بر روی صحنه ایستاده است و از روی كتاب شازده كوچولو این جمله را بلند بلند با خود میخواند:
«دلم میخواست این داستان را مثل قصه پریان شروع كنم. دلم میخواست بگویم: یكی بود یكی نبود. یك وقتی شازده كوچولویی بود كه در سیارهای به زحمت یك خورده از خودش بزرگتر خانه داشت، و نیازمند بود به اینكه دوستی داشته باشد.... برای آنها كه معنی زندگی را درك میكنند این طور قصه گفتن بیشتر بوی راستی میداد».
پرده پشت پرده عوض میشود. روزی از پی روزی دیگر، ماهی در پی ماهی دیگر و سالی در پی سالی دیگر و هنرمند جوان، آموزگار میانسالی میشود كه همچنان با بازیها، قصهها و نمایشها به كودكان یاری میدهد تا معنی زندگی را بهتر درك كنند، چون این طور درس دادن «بیشتر بوی راستی میدهد».
به قول شازده كوچولو بوی راستی و به باور ما بوی تازگی. دختر كوچولوی دیروز و آموزگار امروز میخواست از اندیشه نوگرایانهای كه از پدر و مادر به وام گرفته بود، بنیانی دیگر برای آموزش و پرورش این دیار بنا نهد. پرده پایین میآید. كلاس درس ما هم به پایان میرسد.
به موهای سفید و خطوط چهره هر دو خیره میشوم. معصومه سهراب و یحیی مافی. یاد گفتگوی خود با آن دوست مهرانی میافتم و حالاست كه درك میكنم چگونه همه دوران مدرسه بچههای مهران به شادی گذشت.
آنها میخواستند تا آن آینده دور نزدیك شود، نزدیك و نزدیكتر، تا هر كودكی كه نام مدرسه را شنید،آموزگاری به خاطرش آید كه چنین خندهای بر صورت دارد و این شعر پروین دولتآبادی را با خود زمزمه كند كه:
تو آفتاب روشنی
به ماه مهر،
مهربانترین،
عزیز جان من!
مُعلّم منی