دوستان عزیز امروز میخواهم قصه انسانی بزرگ را برای شما بازگو کنم که نمی توان درباره اش از فعل " بود "استفاده کرد. قصه جان یک جست و جو گر نا آرام که هیچگاه ،تا آخرین نفس ها از پوییدن ، شدن و حرکت کردن باز نایستاد.
یکی بود و یکی شد
یکی شد و یکی دیگر شد
قصه یک شورشی نا آرام که در آنچه بود هرگز نماند و آرام نگرفت.
دست روز گار زندگی را بر جبار بسیار تنگ گرفته بود . در ایروان زاده شد و دوران کودکی بسیار سختی داشت . برای گذران زندگی از نوجوانی به سر کار رفت. اما این سختی ها او را از جنب و جوش باز نمی داشت .
از همان نوجوانی و ابتدای جوانی برای فرونشاندن عطش جست و جو گری اش به خبر نگاری روی آورد. ابتدا خبر نگار روزنامه قفقاز و مجله فکاهی ملانصر الدین شد. پس از جنگ جهانی اول روز های دشواری را در ایروان و روستاهای نزدیک به آن تجربه کرد. اما سختی ها جبار را پیوسته آبدیده تر می کرد.
در همان روز های پس از جنگ که در روستای نوراشین نزدیک ایروان به سر می برد وبه گفته خودش بدون لباس مناسب در انتظار آن بود که دو پایش سیاه شود و چند روز بعد نیز جسدش را در گودالی بیاندازند ،با پزشکی اشنا می شود که در برابر درمان او از جبار می خواهد کودکان آن روستا را آموزش دهد. جبار در حالیکه یک روز در میان یکی از انگشتان سیاه شده خود را از دست می داد خشنود بود که با این جراحی های دردناک می تواند روی پای خودش بایستد و به آموزش دختران و پسران کوچک آن روستا بپردازد.
جبار با کاروانی از جنگ زدگان گرسنه و پاپتی قفقاز دشت ها و بیابان ها را پشت سرگذاشت و از راه جلفای تبریز وارد خاک ایران و در مرند ساکن شد. جبار از آن روز ها می گوید : " لخت و گرسنه در کوچه های مرند میان مردم می گشتم و فریاد رسی نبود." . زمانی نمی گذرد که او در ان شهر آموزش کودکان را اغاز می کند . آموزش کودکانی که به گفته او از بوی چرک بدنشان نمیشد در کلاس درس ایستاد. کچلی و تراخم بیداد می کرد. جبار می گوید : "یکی از کار های روزانه ام درمان بیماری های آن ها بود . ...خودم با دست خودم سر بچه ا را می شستم ، دوا می زدم و می بستم . برای بچه ها مداد و دفتر چه می خریدم . "
اما در این روز ها که بختک فقر و ناداری بر زندگی مردم چنبره زده بود و کودکان بیش از همه در رنج بودند، جبار تنها تن رنجورشان را مداوا نمی کرد ، روح و روان زخم خورده این کودکانرا نیز شفا بخش بود . باور این واقعیت برای ما که خواننده یاد نوشته ای او هستیم واقعا دشوار است که چگونه او در چنین شرایطی باز به این می اندیشید که از آموزش رسمی فراتر رود و در همان مرند ، در حالیکه سر ها و چشم های کودکمان را مرهم می نهاد ، نمایشنامه خور خور را نیز پیاده کند .
اینجاست که سردرگم می شویم که او را پایه گذار آموزش پیش دبستان بنامیم یا نخستین نمایشنامه نویس کودکان یا پایه گذار آموزش ناشنوایان . زیرا به باور من او بسیار فراتر از این هاست . او پیامبر گونه به میان مردم آمد تا با آگاهی زخم های جان کودکان را مرهم بخشد. بی سبب نیست که او همزاد سیمرغ است . سیمرغی که زال رها شده در طبیعت را هم غذا داد و هم شیوه زندگی آموخت.
در آن سال های نخستین ۱۳۰۰ که موضوع زنده ماندن یک کودک در محیط های آلوده و سرشار از بیماری یک چالش بزرگ جامعه به شمار می آمد و حتا خانواده های فرادست کودک بیمارشان رابه تقدیر سپرده رو به قبله می خواباندند تا بماند یا نماند، سیمرغ زمانه بال های گرمش را می گشود که کودک را در محیطی امن آموزش دهد . همواره در آموزش کودکان را با دقت زیر نظر می گرفت. آموزش او به راستی کودک محور بود . در خاطرات خود به روزی در سال ۱۳۰۱ اشاره می کند که تخته نردی را لای پوشه ای می پیچید و به دیدن رئیس فرهنگ می رود. آن ها تعجب می کنند که این جعبه چیست. باغچه بان در برابر چشمان شگفت زده همگان در آن جعبه را می گشاید و به آن ها می گوید : "وقتی در کلاس جغرافی درس می دادم به نظرم رسید که ممکن است شاگردان نتوانند ساختمان اعماق دریا را پیش خود مجسم کنند... آن وسیله را که یک جور نقشه برجسته بود برای فهماندن وضع ناهموار ته دریا ساخته بودم .... محل اقیانوس ها و دریاها و دریاچه ها را با دست خود گود کرده و دره ها و تپه ها ایجاد کرده بودم. هنگام تدریس آن را با آب پر می کردم و دنیای زیر دریاها را برای شاگردان توضیح می دادم .
اگر چه تلاش های باغچه بان در جامعه امروز ی هم شگفت آور است، اما در آن سال ها به یک معجزه می ماند. می گوید : "سال ۱۳۰۲ بود در دبستان بلوری خدمت می کردم . آقای فیوضات در راس اداره فرهنگ آذربایجان بود. مرا پیش خود فرا خواند و پرسید : " ایا درست است در ممالک مترقی برای تربیت خردسالان سه چهار ساله بنگاه هایی وجود دارد؟ من شنیده بودم در پایتخت روسیه چنین بنگاه هایی وجود دارد ولی به چشم خود ندیده بودم . ایشان به من گفتند ارمنی ها در تبریز چنین موسسه ای دارند... می خواهم بنگاه مشابه ای تاسیس کنم... یک هفته طول نکشید که کودکستانی تاسیس کردم و بر آن " باغچه اطفال نام نهادم . پیشنهاد کردم که عنوان مربیان کودکان "باغچه بان " گذاشته شود. البته تازگی کار مانع از استفاده گسترده از این نام شد. من این نام را که برای شغل خود انتخاب کرده بودم نام خانوادگی خویش قرار دادم و در سمت باغچه بانی در آن بنگاه بی سابقه شروع به خدمت کردم."
اما او تنها به ساختن نهاد هایی همچون کودکستان یا مدرسه اکتفا نمی کرد، او همواره به محتوای این نهاد هم می اندیشید. او در یاد نوشت های خود می نویسد: "اولین مشکل کار در آن روز جواب به این سئوال بود که هدف با غچه اطفال چیست؟
به این می اندیشید که با ساختن این کودکستان می خواست در آن جا چه کند؟ او مشخص کرد که هدفش رشد همه جانبه ذهنی و فکری و حتا جسمی کودکان است. این چنین است که کار و تلاش او تا این میزان اهمیت می یابد.
او می نویسد: " در آن زمان هیچ گونه وسایل تربیتی برای خردسالان از قبیل کار های دستی بازی نمایشنامه سرود شعر قصه و غیره در ایران وجود نداشت. من به ابتکار خودم این وسایل را که مورد نیاز بود به شکلی حتا غنی تر از آنچه امروز رایج است با دست و فکر و قلم خودم تهیه کردم. با استفاده از قصه های عامیانه که از بچگی به یاد داشتم برای بچه ها نمایشنامه و شعر و سرورد و چیستان ساختم. برای کار نمایش ماسک انواع حیوانات و حشرات را تهیه کردم ...
باغچه بان در این سال ها با وجود سختی کار و درد و رنج هایی که می برد ، همواره از کار هایی که انجام می داد غرق درلذت می شد. این باور و علاقه ژرف و خالص بود که به او گونه ای آرامش می داد که راه را ادامه دهد.
او می نویسد: "ابتکارات من که در آن روزگار بی سابقه بود سبب شد کارهای من مانند کار های شعبده باز چینی تحسین همه را بر انگیزد. البته خودم هم مانند شعده بازان از معرکه هایی که بر پا می کردم لذت می بردم .. اما وجدان خود را شاهد می گیرم این لذت و احساس رضایت منظور اصلی من در خدمتگزاری نبوده است و خدا را شکر می کنم تاکنون هرگز غرور و خود خواهی نتوانسته مرا از راه حقیقت منحرف کند." باغچه بان در جای دیگر می گفت: "من طرفدار پر و پا قرص تعلیم تربیت نوین و حتا مومن و فدایی آن بودم. نود و پنج درصد خدمات فرهنگی ام به خاطر ایمان و اعتقادی است که به نفس تعلیم و تربیت داشته ام وفقط پنج درصد برای تامین معاش بوده است."
روز شمار زندگی باغچه بان نشانگر تلاش بی وقفه این بزرگ مرد پشتیبان کودکان بود. او بر بنیان نهادن کودکستان ها، جمعیت ها، آزمایشگاه ها و ده ها نهاد خدمتگزار چه رنج ها که بر خود روا نکرد. اما هنگامی که دنیا را وداع می گفت بسیاری از آرزوهایش به بار نشسته بود. ثمینه یار و یاور همیشگی او می گوید: "به یاد دارم در یکی از آخرین روز های زندگی اش دست مرا گرفت و گفت : ثمینه خوشحالم که تو دیگر مجبور نیستی مثل من وقتت را برای تامین هزینه مدرسه تلف کنی و می توانی آن چنان که آرزویت است به کارهای مدرسه برسی! و این درست بود.
در زمینی که باغچه بان شخم زده بود و آماده کرده بود، نه تنها ثمینه بلکه چه بسیار رهروان دیگر نهال های آرزوی شان را بارور ساختند.
جبار باغچه بان اگر چه دشواری هایی بسیار را متحمل شده بود، در پایان عمر خشنود بود که سرانجام قله آرزوهایش را تسخیر کرده است. این بزرگترین پاداش انسانی است که با آگاهی و وجدانی بیدار برای ساختن دنیایی زیباتر برای کودکان، همه کودکان شنوا و ناشنوا، فرو دست و فرادست تلاش می کند و سپس با همه عشق بی پایانی که به زندگی می ورزد دنیا را وداع می کند.
آخرین روزی که او را با برانکار از آموزشگاه باغچه بان واقع در میدان کلانتری یوسف آباد خارج کردند، فریاد می زد: خداحافظ آموزشگاه، خداحافظ آموزگارانم، خداحافظ شاگردانم، خداحافظ ستاره ها، خداحافظ ابرها، خداحافظ درخت ها، خداحافظ برگ ها، خداحافظ یوسف آباد، خداحافظ همسایه ها، خداحافظ مردم!
امروز بسیار خشنودم که انجمن دوستداران ادبیات کودک و نوجوان اصفهان در دهمین سال فعالیت خود یاد این انسان بزرگ تاریخ آموزش و پرورش ایران را بزرگ داشته است تا با مرور زندگی او امیدوار باشیم که مدیران و مربیان مهد کودک های بیشتری در ایران با کار های نو آورانه او آشنا شوند.
طنز زمانه است که در تهران و شهر های بزرگ چه بسیار مهد کودک هایی که برای کسب اعتبار، نام مونتشوری ودکرولی را بر سر در خود می آویزند، اما مربیان آن ها نمی دانند که در هشتاد و اندی پیش باغچه بان روش هایی را پیش روی مربیان نهاد که هنوز در کمتر مهد کودکی در ایران اجرا می شود.
طنز زمانه است که ده ها سمینار و گرد همایی در شهرهای بزرگ برپا می شود و در کارگاه های گران قیمت آن ها مربیان علاقمند با روش های مونتسوری و والدورف آشنا می شوند، اما از باغچه بان یادی نمی شود.
امیدوارم در سال های آینده انجمن ها و نهاد های دیگر به انجمن دوستداران ادبیات کودک و نوجوان اصفهان و موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان و انجمن دوستداران فردوسی بپیوند تا زادروز باغچه بان را در این شهر و شهرهای دیگر جشن بگیریم ، و در حضور شمار بیشتری از مربیان و آموزگاران زندگی باغچه بان را مرور کنیم .
شاید با مرور زندگی او آن آموزگاری که در سال ۱۳۹۱ کودکان را با ضرب شلاق و ترکه به نوشتن مشق وادار می کند، آگاه شود که صد سال پیش از این باغچه بان با دهل و طبل کودکان را به گردش می برد و عشق به آموختن را در آن ها بارور می کرد.
شاید با واکاوی زندگی او زندگی او که در هر شرایط سخت و دشواری به دانش آموزانش عشق می ورزید و به گفته ثمین پسرش بوی عرق بچه ها را بوی گل می دانست، احترام به دانش آموزان، شادی ، صلح و مدارا به مدرسه ها بازگردانده شود و شاید با مرور زندگی جست و جو گرانه او نسل جوان ما که هزار و یک دلیل برای دلسرد شدن و افسرده شدن در مشت دارد، باور کند که یک چیز را هرگز کسی نمی تواند از آن ها بگیرد و آن روحیه جست و گری است که باید در اعماق و جودشان پرورش دهند، همچنان که باغچه بان ها چنین کردند.
اکنون به یادش این شعر نیما را بخوانیم که
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سوی شان دارم دست
جرأتم می بخشد
روشنم می دارد!