
برای مهدی آذریزدی میتوان به گونهای نوشت که هیچ پاره ای از بخش های نهان سرشت و روح او آشکار نشود، زیرا زندگی ساده و بی پیرایه ی او چنین حکم میکند که ما او را این گونه ببینیم. آذریزدی نویسنده ادبیات کودکان ایران است، در بازنویسی و بازآفرینی آثار کهن پیشگام بوده است و همواره در آرامش به کار خود پرداخته است. اکنون نیز که در دههی هشتم زندگی خود به سر میبرد، از ما چیز زیادی نمیخواهد. گاهی گفته میشود که باید برای او پرستار گرفت تا مراقبش باشد، اما چنین نمیکنیم، گاهی گفته میشود، باید او را در یک آپارتمان جا داد، تا آسوده تر باشد، باز هم چنین نمیکنیم. نه دولت چنین میکنند، نه مردم. زیرا ما در این موارد چندان از خود مایه نمیگذاریم. نه دولت مایه میگذارند نه مردم. زیرا او پیرمردی اندکخواه و سادهزیست است. از دنیا چندان نمیخواهد پس ما هم به او چندان نمیدهیم. یا هرگز چیزی نمیدهیم. این هم میگذرد. مهم نیست. در آینه ی ذهن ما آذریزدی چیزی دیگر ی است از آنچه واقعیت وجودش بیان میکند. شاید بهترباشد این بخش را هم نشناسیم. اما برای ما تاریخنگاران ادبیات کودکان، آذر یزدی پدیده ای است که باید کشف شود. این بار کشف او را نه از زاویه کاری که برای مخاطبان خود کرده است که از زاویهی مهدی آذریزدی آفرینشگر پی میگیریم.
مهدى آذريزدى، نويسنده پيشكسوت ادبيات كودكان ايران، يكى ديگر از كسانى است كه بخشهايى از تاريخ ادبيات كودكان اين سرزمين را ساخته است. آن هم با دستان خالي، مانند بيشتر آن كاروانيانى كه پيش تر از او يا بعدتر از او اين كار را كردند. آذريزدى از آن مردمى است كه خودشان را در كتاب سوزاندند و خاكسترنشين كتاب شدند. و تا هستند نيز همواره چنين مىكنند. مانند ققنوس آن پرنده عاشق كه از آتش و خاكستر خود هماره آفريده مىشود. آذريزدى هم همواره با كتاب آتش مىگيرد، خاكستر مىشود و بارديگر از خاكستر خويش كتاب مىآفريند. اين همهى زندگى آذريزدى است. نه كلامى بيش و نه كلامى كم.
شايد چنين توصيفى براى انسانى كه همه ى زندگى جوياى آرامش بوده است، و هرگز پا در عرصه سياست و كوششهاى جمعى مدنى نگذاشته است، كمى غريب بيايد. اما براى شوريده زيستن نياز نيست كه تنها چنين كنشهايى را داشت. گاهى مىتوان، با خاموشى و كناره گيرى از روند زندگى عادى شوريدگى خود را بيان كرد. آذريزدى از آن گروه مردم است كه هرگز نخواست راه از پيش ترسيم شده زندگى عادى را بپيمايد و اين مهمترين دليل براى شوريدگى روح اوست. راه از پيش ترسيم شده يكى زندگى عادى در اين سرزمين يا هر سرزمينى ديگر اين است كه در هر فصل از زندگى همان كارهايى را انجام دهيم كه جامعه به قاعده پذيرفته است. آذريزدى چنين نكرد و زندگى را تنها در يك فصل ديد، فصل سر گذاشتن بر آرمان كتاب. او از اين ديدگاه يك انسان آرمانى است. و ويژگىهاى انسانهاى آرمانى اين است، كه چون آرمان هيچ گاه محقق نمى شود يا به طور كامل محقق نمى شود، از شادمانى به دور هستند و شادمانى را همزمان با هنگامى مىدانند كه آرمان شان به واقعيت پيوسته است. آذريزدى در همه ى سالهايى كه زندگى كرده است، به قول خويش معناى شادمانى را هرگز نه يافت و نه تجربه كرد. اما او كوشش كرد كه شادمانى خواندن و بهره بردن از خواندن را به كودكان برساند. و همه ى هنر زيستن او البته همين است كه از شادمانى خود گذشت و به شادمانى كودكان پرداخت. او براى كودكان نوشت، زيرا مىخواست پيوسته آن كودكى از دست رفته خويش را بازيابى كند. و در اين مسير زندگى اش را گذاشت. و زندگى اش را براى احساساتش گذاشت. از اين جهت نيز او انسانى والاست و به گفته نيچه : آنچه انسانى را والا مىسازد،نه شدت احساسهاى والا، كه مدت آن هاست. و آذريزدى در دلبستگى به احساسش همه ى زندگى اش را هزينه كرد.
اما براى من تاريخ نگار ادبيات كوكان، آذريزدى از چند ديدگاه قابل بررسى است. آثارش كه آن را در مجموعه كتابهاى مرجع تاريخ ادبيات كودكان بررسى كرده ايم و به زودى بخشهاى مربوط به او نيز منتشر مىشود. من در اين جستار نمى خواهم كه بارديگر او را در آينه آثارش بررسى كنم. اين بار مىخواهم او را به عنوان نويسندهاى كه بيش از همه روح شوريدهاى دارد، و ديگر اينكه نويسندهاى كه براى رسيدن و برگشت به كودكىاش مىنويسد، بررسى كنم.
آذريزدى ايرانى است، بايد بازتابدهنده روح ايرانى باشد. روح بيشترينه اين مردم روحى منفعل، پذيرنده و كنشپذير است. چند هزار سال تاريخ اين سرزمين حكايت از روح پذيرا و پذيرنده اين مردم حكايت مىكند. گروهى آن را از نكتههاى مثبت فرهنگى اين مردم مىدانند و گروهى ديگر آن را نشانهاى از ويرانی روح مردم اين سرزمين. مردمى كه تاراج اسكندر و تاخت و تاز ويرانگر چنگيز را ديده و چشيدهاند و باز در گوشه و كنار مىتوانى كسانى از همين مردم را پيدا كنى كه نام اسكندر و چنگيز را بر فرزندان خود مىگذارند. اين چه معنايى دارد؟ آذريزدى فرزند همين سرزمين است و بايد يكى چون بيشترينه ى اين آدمها باشد. اما او چنين نيست. او روح شوريدهاى دارد. از تبار همان اندك مردمى كه با اين روح شوريده وار فرهنگ اين مردم را پاس داشتهاند و برآن افزودهاند، اگرچه خود و زندگى فردى شان در اين راه فدا شده است. اما آذريزدى اين روح شوريده وار را از كى و از كجا به دست آورده است.
آذريزدى زاده شده در يزد است. يزد هم به سبب همه ى آن چيزهايى كه دارد، يكى از شهرهاى ايرانى است. از نامش كه تاريخ دين و فرهنگ ايران را با خود دارد، از معمارى اش كه روح ايرانى را در بيابانها و كويرها بيان مىكند، مداراى مردمش كه بيانگر شهر چند فرهنگى در همه ى تاريخ آن بوده است. مردمى كه از هر قوم و دينى در آن در كنار هم زيستهاند و البته همه اينها را بايد در كنار آن روح منفعل و كنش پذيرى گذاشت كه انسان ايرانى براى سدههاى بلند در بند آن افتاده است. هرچه براو مىرود، پذيراست. و البته مردم پيرامون كوير ايران اين روح را بيش از ديگران به نمايش مىگذارند. نمى دانم تا كنون كسانى پيوند آب و روح ايرانى را پژوهيدهاند يا نه. آن گونه كه پيوند آب و شيوه حكومت دارى در ايران كاويده و پژوهيده شده است. مردم پيرامون كوير به سبب كم آبى و هراس از بى آبى كه همواره در ته جان شان نشسته است، و به سبب تنگدستى طبيعت همواره مردمى بودهاند كه به فكر يافتن آب و اندوختن خوراك براى روزها و ماهها و سالهاى سخت از جان مايه گذاشته اند.مردمى كه همواره مىدانستهاند كه سه چيز آنها را به نابودى مىكشاند، يكى حاكمى كه آب بر آنها ببندد و ديگرى دشمنى كه كاريزهاى آنها را ويران كند و سوم طبيعتى كه با آنها از در قهر و ناسازگارى بيفتد. به همين دليل روح اين مردم همواره هراسيده از رخ دادن اين سه پديده بوده است. آنها تا همين چند دهه گذشته نيز به آنچه در جامعه مىگذشته است، كمتر واكنشى از خود نشان داده اند، چون سرنوشت خود را در دستان فرمانرواى آب و كاريز مىدانسته اند. از برانگيختن دشمن و به سوى خود فراخواندنش نيز هراسان بوده اند، چون در چشم انداز بيابانهاى بى پايان، هيچ دشت سبزى نمايان نبوده است كه به آن پناه ببرند.
اين پديده ى هزاران ساله از مردم پيرامون كوير ايران، گونهاى ديگر انسان ساخته است،كه البته بيش از همه بازتاب دهنده روح ايرانى است. آذرى يزدى نيز بايد در ظاهر يكى از اين مردم باشد، مانند آنها به آنچه پيشينيان براى او گذاشته اند، قناعت كند، اگر آذريزدى چنين بود، اكنون بايد درباره او چنين مىنوشتيم، در ده خرمشاه، كه دهى زرتشتى نشين بود، پسرى به دنيا آمد كه هرگز رنگ مكتب و مدرسه نديد، مانند پدرش به كشت و كار پرداخت، همسرى برگزيد، صاحب هشت بچه شد و اكنون نيز روزهاى زمستانى را در آفتاب نشين كوچههاى ده مىگذراند تا آفتاب زندگى اش فروكش كند. همانند هزاران آدمى كه همين اكنون در آن مناطق زندگى مىكنند و درباره سير زندگى آنها مىتوان همين جملهها را بدون كم و كاست به كار برد. و به كار نمى بريم، چون بيان روزمرگى زندگى توده مردم، هيچ گاه به دفترهاى تاريخ ره نمى سپارد.
اما درباره آذريزدى واقعى بايد گونهاى ديگر نوشت. او نه بيانگر روح منفعل ايرانى كه بيانگر روح شوريده ايرانى است. روحى كه براى زيستن و دگرگونه زيستن،يا بهزيستن همواره در پى شورش و شوريدگى است. آذريزدى مكتب و مدرسه نديده، كه از عشق به خواندن و از عشق به شناخت جهان و جايگاه خويش در جهان به كتابفروشى رفت، و به استخدام كتاب در آمد و نه كتابفروش. او همواره تا آن هنگامى كه در كتابفروشىها و انتشاراتىها كار كرد، در حقيقت كارمند كتاب بود نه كارمند كتابفروش و انتشاراتى. او به درون كتاب رفت تا به بهاى دانستن، خويش را دركتاب آتش بزند.
او برخلاف مردم زيست و بومش كه هر آنچه طبيعت و جامعه براى آنها در سرنوشت آورده، پذيرا هستند، هرگز نخواست، اين سرنوشت را بپذيرد. او با اين كه مىدانست در ميان مردمى كه زندگى مىكند، بسيار دست بسته است و جامعه نيز هيچگاه به او لطفى نداشت، چون هيچ جايگاهى براى او در نظر نگرفته بود، جز ادامه راه پدرش. اما او اين مرزها و بازدارندهها را با ارادهاى خاموش شكست. زيرا تا كنون كسى نديده است كه اين روح شوريده ايرانى، فريادى برآورد. او همواره درون خود فرياد است. اما اين روح شوريده را دو منبا و سرچشمه سيراب كرده است. نخست كودكى اش. كودكى در نادارى كه با شامهاى نيرومند بوى فرهنگ را از ميان خوشههاى گندم و نان حس مىكرد، اما پدرش همواره او را از خواندن هرچيزى فراتر از كتاب آسمانى باز مىداشت. و او با شامهاى نيرومند، همچون همه ى آنها كه طبيعت به آنها اگر نيروى فراوان نداده است، اما حسهايى نيرومند داده است تا با آن حسها راه خود را براى اين كه بگويند هستند و در زيستاند، اما چون ديگران و چون همه نمى خواهند زيست كنند، پيدا كنند.
آذريزدى، خاكستر گرم آن آتشكدههاى خاموش زادگاه خود است. اين خاكستر اگر گرم هست، گرماى خويش را از يك راز طبيعت ايرانى گرفته است. همواره در ميان هزاران روح منفعل ايرانى، يك صداى گرم، يك آواى خاموش اما سرخ پيدا مىشود كه من هستم. من مىخواهم باشم،اما نه آن گونه كه تو زندگى را براى من ترسيم كردهاى. خاموش و سرد. چون سنگها و ماسههاى شبهاى كوير. من مىخواهم باشم، آن گونه كه دوست دارم. من مىخواهم شادمانه باشم. اكنون كه تو نمىگذارى من شادمانه باشم، پس من خاموش برهمه ى آن چيزهايى كه برمن ساختهاي، مىشورم. و يا شادمانى را در واژههاى كتاب زنده مىكنم تا بدانى كه آن كسانى كه شادمانه زيستن را نمى دانند، گاهى مىتوانند آن را در واژهها بيافرينند.
بنابراين آذريزدى از آن انسانهاى خودساختهاى است كه وامدار هيچ سازمان و نهاد و فردى نيست. هرچه كه دارد، با دستهاى خود ساخت. نه استادى داشت كه معناى استادى و شاگردى را درك كند. در هيچ زمانهاى هم براى او فرش قرمز پهن نشد. و البته او با طبيعت بى نيازانه خود، هيچ گاه نيز به دنبال اين چيزها نرفت. اين روح شوريده زمان در پى چه بود و در پى چه هست؟ همه ى زندگى او مىگويد او با آگاهى از اين كه طبيعت و جامعه به او لطفى نداشته، خودش را از روند همگانى جامعه ايران كنار كشيد. جامعهاى كه به سبب همان روح منفعل،چند ويژگى عمده دارد و يكى از آنها زانو زدن در برابر قدرت و ديگرى بى علاقگى به تاريخ و فرهنگ خود است. و از نشانهاى روشن اين بى علاقگى نبودن عادت به مطالعه در ميان اين مردم از هر گروه و طبقهاى است. چه از مردم عادى باشي، چه از نخبگان. و اين هم يكى از شگفتىهاى اين سرزمين است كه نخبگانش كتاب نمى خوانند. و البته اگر اين پديده را هم در همان چارچوب انفعال روح ايرانى بررسى كنيم، جاى شگفتى ندارد. اما چون او انسانى منفعل نبود، براى نشان دادن شوريدگى خود يكى از نشانههاى روشن روشنگرى را برگزيد تا همه ى زندگى در درگاه كتاب نماز بگزارد.
اما اين روحهاى شوريده در اين سرزمين چگونه ساخته مىشوند. از ديدگاه من اين پديده بسيار پيچيده و چند سويه است. اما شوريدگى اين روحها را بايد در كودكى اين بزرگان جست و جو كرد. حسهاى آنها از همان كودكى بزرگ تر و نيرومندتر از تنهاى كوچك شان است. آذريزدى در باره زندگى خود در ده خرمشاه مىگويد: من از هفت – هشت سالگى همراه پدرم توى صحرا و باغ و زمين رعيتى كار مىكرم. بازى توى كوچه اصولاً ممنوع بود و بعد از غروب هم نمى بايست از خانه بيروم مىرفتم،به جز مجلس روضه يا مسجد.٢
او مانند همه ى كشاورزان كه يك زندگى بسته و محدود دارند، در كنار اين خانواده رشد كرد. اگر او روحى منفعل داشت، بايد همه ى رفتارها و الگوهاى اين خانواده را فرا مىگرفت تا با بازتوليد آن زندگى و روح زمانه خود را استمرار ببخشد. اما از همان كودكى نشانههايى از شوريدگى و نافرمانى در او ديده مىشود. او به زبان خود اين شوريدگى را شرح مىدهد: اولين بار كه «حسرت» را تجربه كردم موقعى بود كه ديدم پسرخاله پدرم – كه روى پشت بام با هم بازى مىكرديم و هر دو هشت ساله بوديم- چند تا كتاب دارد كه من هم مىخواستم و نداشتم. به نظرم ظلمى از اين بزرگتر نمى آمد كه آن بچه كه سواد نداشت آن كتابها را داشته باشد و من كه سواد داشتم نداشته باشم. كتابها گلستان و بوستان سعدى، سيدالانشاى، نوظهور، و تاريخ معجم چاپ بمبى بود كه پدرش از زرتشتيهاى مقيم بمبئى هديه گرفته بود.
شب قضيه را به پدرم گفتم. پدرم گفت: اينها به درد ما نمى خورد. كتابهاى گلستان و بوستان و تاريخ معجم كتابهاى دنيايىاند ما بياد به فكر آخرتمان باشيم.
شب رفتم توى زيرزمين و ساعتها گريه كردم و ازهمان زمان عقده كتاب پيدا كردم،كه هنوز هم دارم: از خوراك و لباس و همه چيز زندگىام صرفه جويى مىكنم و كتاب مىخرم، و از هر تفريحى پرهيز مىكنم و به جاى آن كتاب مىخوانم.٣
آذريزدى به زبان خود مىگويد كه در همه اين سالها از هر تفريحى پرهيز كرده است، يعنى او شادمانى نكرده است و شادمانى را نيز نمىشناسد. او مىتوانست اما به گونهاى ديگر باشد، اگر داراى روح منفعل ايرانى بود. روحى كه بر اين سرزمين حاكم است و بيشترينه ى مردم از آن بهره مند هستند و احتمالاً از داشتن چنين روحى نيز خشنودند. اما او بازتاب دهنده روح بيشترينه ايرانىها نيست. او به يك جريان اندك از مردمى وابسته است كه فراتر از روح زمانه و روح جامعه خود مىروند. رفتار اين مردم اندك، آميزهاى شگفت از سوزاندن خويش و روشنايى بخشيدن به فرهنگى است كه دل در گرو آن داشته اند. آنها همواره به اين مىانديشند كه تنها هنگامى مىتوان فرزندان اين مرز و بوم را در شادمانى پرورش داد كه تن خويش را افروزه آن شادمانى گريزپايى كرد كه هرگز در زندگى خود آن را تجربه نكردند. و اين افروزه چيزى جز كتاب نيست كه از خاكستر اين مردمان اندك اما روشن بين ساخته مىشود.
محمدهادى محمدى