« ستاره ی گم شده کودکی»‌ و «‌پشت پرچین شوریدگی»

« ستاره ی گم شده کودکی»‌ و  «‌پشت پرچین شوریدگی»

پس از فیلم « توران، دختر ایران » که اولین فیلم مستند ساخته موسسه درباره زندگی و کوشش های توران میرهادی بود، دستور کار ساخت دو فیلم روی زندگی مهدی آذریزدی متمرکز شد. اکنون نزدیک به سه سال از این پروژه می گذرد. سال ۱۳۸۶ بود. آذر مهربان و همواره مهربان هنوزبا ما بود. ابتدا تلفنی به او این موضوع را گفتم. خندید و گفت: من خودم فیلمم! دیگه می خواید چرا از من فیلم بسازید!
بعد هم کمی اخم کرد و گفت:‌حالا حوصله اش را ندارم!
ما هم هنوز بودجه ای برای این کار نداشتیم. اما می دانستیم که آذر حال خوشی ندارد و ممکن است که دیر یا زود توان نشستن برابر دوربین را از دست بدهد. در این مرحله کم کم فیلم نامه های او را می نوشتیم. روزی که متن اولیه فیلم نامه آماده شد آن را همراه بسته ای از چیزهایی که آذر دوست داشت برایش فرستادیم. آذر فیلم نامه را نخوانده پذیرفت که کار شروع شود. خیلی وقت ها برای این که قال قضیه را بکند، جروبحث نمی کرد. قرارمان پس از نوروز ۱۳۸۷ شد که یزد مانند همه این سال ها از هیاهوی مسافران نوروزی درمی آمد و خودش می شد. پویا دلیلی که بخشی از کار فیلم را برعهده گرفته بود، کار مجوزها را برعهده گرفت و وقتی که مجوزها آماده شد،‌به همراه فیلم بردار به یزد رفتیم. روز اول آذر خیلی تلخ بود. دادش بلند بود که من می خواهم بروم کهریزک ، یا یک خانه سالمندان دیگر . هرجا که برایم مناسب باشد! اما کسی به حرف من گوش نمی کند!
 ما ماندیم که فیلم بسازیم یا مشکل آذر را حل کنیم. کمی که به خودمان آمدیم، فکر کردیم که هر دو کار را پیش ببریم. آذر برابر دوربین نشست و حتا حاضر نشد که آن پیراهن قهوه ایش را که همواره در همه فیلم ها می پوشید عوض کند. چاره ای نبود باید با او همراهی می کردیم. گفت و گوهای روز اول اگرچه پرمایه بود، اما به سبب سختی هایی که آذر از خودش نشان می داد کاری تکراری به نظر می رسید. اما از روز دوم آذر دوباره همان آذر همیشگی شد،‌مهربان و دوست داشتنی تر از همیشه . تنها می گفت شما بگویید من چکار کنم همان را انجام می دهم. ما باید او را به باغ دولت آباد می بردیم و پشت پنجره های زیبای خان نشین این باغ که آمیزه ای از هنر ایرانی روی پنجره و شیشه هایش است با او گفت و گو می کردیم. آذر همراه ما شد. این بار هرچه می گفتیم می پذیرفت. هنگامی که وارد باغ دولت آباد شدیم معلوم شد که هیچ گاه این اثر ملی را ندیده است وخودش هم تعجب می کرد و با خودش می گفت چرا من هیچ وقت به این جور جاها نیامده ام. باغ دولت آباد با آن بادگیر بلندش بسیار زیباست. از قضا آن روز گروهی از دخترکان یزدی هم در قالب دانش آموزان مدرسه به باغ دولت آباد آمده بودند،‌همه چیز جور بود که ما کارمان را آن گونه که می خواستیم، پیش ببریم. آن روز آذر تا ساعتی از ظهر گذشته با ما همراهی کرد و کار فیلم بسیار خوب از آب درآمد. پس از آن آذر را برای استراحت به خانه روانه کردیم تا فیلم بردار کار بخش دیگری از فیلم را پیش ببرد. روز سوم از صبح آذر را همراه کردیم که برویم خانه و محله روزگار کودکی اش را در خرمشاه پیدا کنیم. فاصله این خانه با خانه ای که در آن می نشست،‌چندان نبود. با آذر پیاده می رفتیم. در خانه کودکی اش بسته بود. آن قدر به در کوبیدیم تا خانمی در را باز کرد. آذر خواست که به درون خانه برود. خانم پذیرفت. آذر هنگامی که در و دیوارهای خانه کودکی را دید گریست و با خودش زمزمه کرد: این هم یک بار دیگر ! بار آخر !
هنگامی هم که می خواست از خانه بیرون بیاید،‌ با خودش گفت: خدا حافظ خانه کودکی ! می دانم که این بار آخر است که تو را می بینیم! چه دنیایی !
بعد به خانه بی بی اش رفتیم که خرابه ای از آن به جا مانده بود. آذر بی بی یا مادربرزگش را خیلی دوست داشت. از او خاطره هایی تعریف کرد. پس آن گاه همراه با آذر به باغ غضنفر رفتیم. باغ اربابی که پدر آذر در آن کار می کرد و سال هایی پر از خاطره برای آذر برجای گذاشته بود. در این لحظه ها آذر عجیب به گذشته برمی گشت. در میان درختان آذر به آن ها گفت: من چقدر از میوه های شما خوردم! و باز هنگامی که در باغ می گشت بارها گفت:‌این هم دیدار آخر !
 آذر باغ امروزی را آشفته می دید. اما باز هم هیجان زده شده بود. در گوشه ای از باغ که عمارت آن بود، در زیر بادگیرش یاد خاله پدرش افتاد که پیرزنی بود که بر اثر ستیزهایی که با مادر آذر داشت به آنجا تبعید شده بود و همواره چشم به راه بود که آذر از راه برسد و به او انار دانه کرده بدهد.
روز چهارم اما کارمان کمی مشکل بود زیرا آذر باید نقش بازی می کرد. همراه با دخترک و پسرکی یزدی که برای این کار برگزیده بودیم. اما آذر هرآنچه گفتیم پذیرفت و انجام داد. روز چهارم آذر خیلی سرحال بود. در همه این روزها ما داشتیم کار آذر را برای رفتن به خانه سالمندان پیش می بردیم. ابتدا برای او آسایشگاه سالمندان مهریز را پیدا کردیم که بازهم از خوبی سرنوشت این که نیکوکار صاحب صنعت جناب شکیب که خود یزدی است و پشتیبان بخشی از کار این فیلم بود به لطف خانم پژوهش از همراهان موسسه آن را در اختیار ما گذاشت. پیشنهاد جناب شکیب بسیار سخاوتمندانه بود. حاضر شده بود که برای آذر اتاق اختصاصی به همراه هرآنچه که او می طلبید آماده کند. آذر باورش نمی شد که ما توانایی انجام این کار را داشته باشیم. هنگامی که به او این پیشنهاد را دادیم، شروع کرد به بهانه آوردن. که برای من سخت است که از خانه ام دور شوم و من متوجه شدم که او نمی خواهد به خانه سالمندان برود. پس این بار جناب شکیب آماده شد هرآنچه آذر می خواست در خانه اش آماده کند. یعنی برای او پرستار دائمی بگذارد و آشپزخانه اش را نیز مجهز کند که همواره برای او غذای خانگی و مناسب تهیه شود. زیرا در این چند روز که ما با آذر بودیم متوجه شدیم که او با شتاب توانایی اش را از دست می دهد زیرا تغذیه مناسب ندارد. زمان می گذشت و ما نمی توانستیم آذر را در این وضعیت به حال خود بگذاریم. پس بار دیگر دست به دامن دیگران شدیم. با همراهی بانوی نازنین خانم قزل ایاغ دکتر نواب پور را پیدا کردیم که از چهره های شناخته شده عملی استان یزد است و در ضمن این جز حلقه ای از نیکوکاران یزدی که کارهای بزرگی در استان هایی مانند یزد و خراسان و حتا سراسر ایران انجام داده اند. ما در این وقت آذر را به دکتر نواب پور و به حسین مسرت دوست گرامی آذر و ما سپردیم که همواره در این سال ها کنار آذر و مراقب احوال او بود. هر دو قول دادند که کار آذر را پی بگیرند. در اولین دیدار دکتر نواب پور بیدرنگ کار را به گونه ای پیش برد که آذر برای چک آپ در بیمارستان بستری شود. ما هم به تهران آمدیم اما دنبال کار بودیم. دراین میان یکی از خوشمزگان عرصه ادبیات کودک که کشف خبر کرده بود در سایتش در بوق کرد که آذر به سبب فعالیت بیش از اندازه در هنگام فیلم برداری موسسه تاریخ به حال بد افتاده و راهی بیمارستان شده است. ما و آذر از کنار موضوع گذشتیم و آذر دوباره به خانه برگشت. اما فعالیت های جناب مسرت و دکتر نواب پور و در پی آن نماینده جناب شکیب به نتیجه ای نرسید که آذر بپذیرد که پیوسته از جنبه نگه داری و خوراک پرستاری شود.
ماه های گرم تابستان ۱۳۸۷ سپری می شد و کسی نتوانست آذر را قانع کند که همان چیزهایی که خود خواسته بود بپذیرد. آذر شوریده حال بود و این را من هم مانند آن چند خواصی که دور او بودیم می دانستم. نمی توانستیم به او سخت بگیریم. در آغاز پاییز همین سال آذر برای چندمین بار ترک خانه کرد و به من اطلاع داد که برای همیشه ساکن کرج خواهد شد. آذر پسرخوانده ای داشت که هرازگاهی به یاد اومی افتاد و فکر می کرد می تواند در کنار آن ها آرام باشد. پس از مدتی ما با گروهی از دوستان به کرج به دیدن او رفتیم. آذر از همه چیز راضی و خشنود بود و بر عزمش که دیگر می خواهد آنجا بماند تاکید می کرد.
اما این داستان بیش از چندماه به درازا نکشید. روزی از روزهای پایان پاییز ۱۳۸۷ آذر من را به کرج فراخواند. بسیار برافروخته و ناآرام بود. می خواست به یزد برگردد. میانجی گری من سودی نبخشید. همه کتاب هایش را بسته بندی کرده بود که به موسسه واگذار کند. من برای این که او را پای بند ماندن کنم از بردن کتاب ها سرباز زدم. اما یک کارتن نخ پیچ شده را به من سپرد که با خود ببرم. کاغذی هم به دستم داد که شبیه وصیت نامه ادبی اش بود. کارتن را آوردم گوشه خانه گذاشتم و دلم بسیار گرفت. نمی دانستم برای او چه می شود کرد. دوباره با برخی از پشتیبان های موسسه تماس گرفتم. همگی حاضر به هرکاری بودند. می توانستند برای او خانه با پرستار اجاره کنند و بسیاری کارهای دیگر. آذر اما هیچ کدام را نپذیرفت. عزم کرده بود که برود و سرانجام هم با قهر رفت. این بار چنان افروخته بود که تلفن ها را جواب نمی داد.
نوروز سال ۱۳۸۸ در خانه نشسته بودم و کار می کردم که تلفن زنگ زد. آذر بود. دوباره صدایش مهربان شده بود. می خواست برای اموری که اکنون ترجیح می دهم درباره آن ها سخنی نگویم به پسرخوانده اش پیام هایی را برسانم. چنین کردم. آن سوی خط نیز بسیار برافروخته سخن می گفت. نمی دانستم چگونه باید رفتار کنم. تنها کوشش می کردم که آذر را آرام کنم. اما آذر آرام نمی شد. روزها می گذشت. تا این که در یکی از روزهای پس از نوروز ماشینی به آذر زد و او راهی بیمارستان شد. دیگر از توان افتاده بود. ناتوان به کرج برگشت. روزی به دیدن او رفتم. اما نمی توانست حرکت کند. پس از آن در بیمارستان آتیه بستری شد. به هرحال متاسفانه آذر بیمارستان را به پایان نرساند و راهی مزارخویش در حسینیه خرمشاه شد.
آذر فرصت نکرد فیلم هایی را که درباره او می ساختیم ببیند. چون فیلم ها ناتمام بود. ما کم کم کار مونتاژ این دو فیلم که یکی « ستاره ی گمشده کودکی »‌با مخاطبان کودک و نوجوان و دیگر « پشت پرچین شوریدگی » با مخاطبان بزرگسال یا همگانی را انجام می دادیم. برخی کمبودها در فضاهای فیلم بود که باید آن ها را پیدا می کردیم.
در آغاز آبان ۱۳۸۸ پس از فراهم شدن مقدمات کار و کسب اجازه که این بار دوستان یزدی برای آن بسیار کوشیدند و در تمام مسیر کار هم با ما همراه بودند، برای پر کردن حفره های فیلم به یزد رفتیم. روز اول به کوچه آذر رسیدیم. زنگ در خانه اش خاموش بود و معلوم می شد که روزها و روزها است که به صدا درنیامده است. دلم بسیار گرفت. برای همه چیز. بیش از همه برای آذر. اکنون که فکر می کنم به او ، می بینم که چقدر این پیرمرد وارسته و بی نیاز از این جهان زندگی کرد. در آن روز داشتیم برخی از لوکشین ها را فیلم می گرفتیم که بار دیگر همه چیز با هم جور درآمد و ما توانستیم از مدرسه ای فیلم بگیریم که آذر در همه دوران کودکی در آرزوی این بود که درون آن برود و پشت نیمکت های آن بنشیند. مدرسه ای که در زمان ناصرالدین شاه ساخته شده است و بی گمان یکی از بناهای فرهنگی یزد است که باید به آن رسیدگی شود تا از پای ویران نشود.
درباره این مدرسه پس از این بیش تر خواهیم نوشت. روز دوم اما به فهرج رفتیم که یزد کهن را می شود در آنجا یافت. پس از آن راهی مهریز شدیم تا با دیدن باغ های انارش و زمین های کشاورزی اش خرمشاه دیروز را بازسازی کنیم. روز سوم هم گِرد فرامرز را که شهرکی در کنار یزد است به دنبال خروس و انار گشتیم و با مهر بی پایان این مردم آن را به دست آوردیم. برخی از بناهای شهر را فیلم گرفتیم و پس از آن مهمان کانون پرورش فکری کودکان بودیم تا برخی از کودکان و نوجوانان یزدی به همراه بزرگسالان از تجربه های شان درباره آذر برای مان بگویند. تجربه های شیرینی بود. اما شاهکار این تجربه ها را عباس ملازینلی بازگو کرد که خواهر زاده حسین مسرت است و با روایتگری قصه های خوب برای همنسلان خود در زیر تیر چراغ برق کوچه های یزد، تاثیر بزرگ آذر را بر نسل خود نشان داد. دیگران هم تجربه های شیرینی از آذر داشتند. در این میان البته سر مزار آذر هم رفتیم. آذر اکنون بیش از گذشته در یزد شناخته شده است. خیابانی به نام اوست و می خواهند مزار او را زیارتگاه اهل فرهنگ و ادب کنند.
ما هم کم کم داریم فیلم های مان را کامل می کنیم. کار سختی است. زیرا زندگی آذر با همه سادگی، پیچ و خم های بسیاری دارد که باید در فیلم ها بازتاب داشته باشد. امید که این کار نیز به سرانجام خوبی برسد.

راهنما

کانال تلگرام موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان