پیکو، جادوگر کوچک ، دلاش میخواست بداند که آیا او واقعا جادوگری درست و حسابی است؟ برای پی بردن به این پرسش، او پرواز کرد و در فکر سگی فرو رفت و به سگ که شب و روز به زنجیر بسته شده بود گفت که زنجیرش را پاره کند و فهمید که قدرت جادوییاش عمل میکند. سپس پرواز کرد و از راه دماغ در مغز یک خرس فرو رفت، خرس مجبور بود هر روز در میدان شہر برقصد و پیکو او را برانگیخت که در برابر صاحب بدجنساش بایستد.
پیکو مطمئن شد که واقعا جادوگر است و خواست که قدرت جادوییاش را در آزمایشی سخت بیازماید. اینبار او در سر یک پسر بچه فرو رفت تا ببیند میتواند آنقدر به او توانایی و شجاعت دهد که پادشاه ستمگر کشورش را که همه از او میترسیدند به زانو درآورد؟